اشعار بیوک ملکی

  • متولد:

جنگ خیالی / بیوک ملکی


«گُمب و گُمب و گُمب»
این صدای چیست؟
سر به سوی آسمان بلند می کنم
در میان آسمان
یک طرف،
اسب های ابری سیاه
یک طرف
لشکر بزرگ باد
صف کشیده اند روبروی هم.

تیغ ها و نیزه ها بلند می شوند
برق نیزه ها کمند می شوند
ابرها
با صدای طبل های خود
جنگ را شروع می کنند
بادهم
با سپاه خود
گرمِ کارزار می شود
با هجوم بادها، سپاه ابر
رفته رفته تارومار می شود.

::

آسمان که چشم باز می کند
باز هم ستاره ها
چکّه
    چکّه
        می چکند
            در میان چشمه ها
کاشکی دل تمام خاکیان
مثل چشمه ها پر از ستاره ی زلال بود
کاشکی
جنگ های روی خاک هم
مثل شعر من، فقط خیال بو

 

1063 0 4.5

رفت و روب کرده ایم خانه را برای تو / بیوک ملکی

ای نسیم خوش نفس
کی می آیی از سفر؟
کی از آبشار گل
می  کنی مرا خبر؟

شاپرک به دور خود
پیله ای تنیده است
وقت پر گشودنش
بی گمان رسیده است

کی برای شاپرک
بال در می آوری؟
یا برای قاصدک
بال و پر می آوری؟

رفت و روب کرده ایم
خانه را برای تو
تا دوباره پر شود
از صدای پای تو

ای نشانه ی بهار!
ای نسیم خوش خبر!
خسته ایم و منتظر
کی می آیی از سفر؟

 

2432 0 4.11

خنده ام مشت مرا وا می کند / بیوک ملکی

آفتاب امروز غوغا می کند
آتشی در کوچه برپا می کند

مادرم می آید و از لای در
بازی ما را  تماشا می کند

خوب می دانم، مرا می خواهد او
چون که هی این پا و آن پا می کند

باز شیطان می رسد، با شیطنت
بیخ گوشم گرم نجوا می کند

می روم یک گوشه ی دنج و مرا
هرکه در کوچَه ست، حاشا می کند

از ته دل خنده ای سرمی دهم
خنده ام مشت مرا وا می کند

عاقبت مادر، مرا در کنج در
پشت یک لبخند، پیدا می کند

چشم های او برایم عشق را
با  زبانی ساده معنا می کند

 

2723 0 4.33

می رسد فصل بهاری ماندگار / بیوک ملکی

 

بال در بال پرستو های خوب
می رسد آخر، سوار سبزپوش
جامه ای از عطر نرگس ها به تن
شالی از پروانه ها بر روی دوش

پیش پای او، به رسم پیشواز
ابر با رنگین کمان، پل می زند
باغبان هم، باغبان نوبهار،
بر سر هر شاخه ای گل می زند

تا می آید، پرده ها از خانه ها
باز توی کوچه ها سر می کشند
مرغ های خسته و پربسته هم
از میان پرده ها پر می کشند

در فضای باغ غوغا می کند
باز هم فوّاره ی گنجشک ها
هرکجا سرگرم صحبت می شوند
شاخه ها درباره ی گنجشک ها

باز می پیچد میان خانه ها
بوی اسفند و گلاب و بوی عود
می رسد فصل بهاری ماندگار
فصلی از عطر و گل و شعر و سرود

 

9517 5 3.5

یک خبر تازه رسید از نسیم / بیوک ملکی


یک خبر تازه رسید از نسیم
شانه ی هر شاخه پر از لانه شد
کوه پر از چهچه ی چلچله
دشت پر از بوته ی پروانه شد

باز زمین خنده زد و آسمان
رنگ پر و بال کبوتر گرفت
باز دل کوچک گنجشک ها
آن طرف پنجره ها پر گرفت

می شود امروز، از آغاز صبح
تازه شد و طعم هوا را چشید
از نفس باغچه های حیاط
باز هم آواز خدا را شنید

می  شود از پنجره ی باز دل
تا دل یک زنجره پرواز کرد
می شود امروز دم باغچه
دوستی تازه ای آغاز کرد

 

1236 0

هزار، پا / بیوک ملکی


در پیاده رو
هرچه چشم کار می کند
فقط
پا شکار می کند

چشم های دوره گرد من، در این پیاده رو
پا به پای عابران رهگذر
عبور می کند
چند مرد، آن طرف
کودکی فقیر را
از کنار یک مغازه دور می کنند
در پیاده رو هزار، پا
در هزار کفش
تند و با شتاب می  رسند و می روند

این هزار، پا
آن هزارپای کوچک و قشنگ را به یاد من می آورند
آن هزارپای کوچکی که صبح
از کنار رختخواب من گذشت

همچنان به کفش ها نگاه می کنم
چند جفت کفش کهنه روبروی من
مکث می کنند
باز، می شود صدای من بلند:
«واکس می زنم»

یک نفر از آن میان
داد می زند:
«زود جمع کن برو
این بساط را از این پیاده رو!»

::

آی!
ای هزار پای کوچک و قشنگ!
کاشکی تو لااقل به پای خود
 کفش داشتی

 

1297 0

مورچه ها / بیوک ملکی


صبح که سرمی کشد از روزنه ها آفتاب
مورچه های سیاه
صف به صف از لانه ها
قصد سفر می کنند
می گذرند از سر هر صخره ای
چابک و پرجنب و جوش
می کشند
دانه ی سنگین به دوش.


مورچه ها
از گذری تنگ، کنار درخت
نرم گذر می کنند.
خسته نخواهند شد از کار سخت
چون که به هم می رسند
خستگی راه را
با خبری تازه و یک بوسه به در می کنند

 

1011 1 5

کلاغ پر / بیوک ملکی

 

شب رسید

مادر و مادر بزرگ

محسن و پروانه و ناهید و من

گرم بگو و بخند:

«سار پر

باز پر

هدهد و گنجشک

کبوتر

کلاغ

جغد دلازار پر

یا به غلط

مار پر»

 

::

 

صبح شد

خاک دهان باز کرد

گفت: «پر

شهر پر

کوچه پر

سنگ و گل و شیشه پر

باغ هم از ریشه پر»

 

::

 

 

ظهر شد

مادرم از گوشه ی ویرانه خواند:

«عشق پر

خانه پر

محسن و پروانه پر»

 

1758 1 3.86

شما آسمانی ترین، روی خاک / بیوک ملکی


شما آسمانی ترین، روی خاک
شما آفتابی ترین های ما
دل ما غروبی ست خاکستری
شمایید آبی ترین های ما

شمایید خورشید روی زمین
شمایی که از آب، آبی ترید
و از ابر و باران و خورشید هم
صمیمی تر و آفتابی ترید

نگاه شما آبی آسمان
و لبخندتان آبروی زمین
اگر یادتان مانده باشد هنوز
برای شما گفته ام پیش ازاین:

«اگر جوجه گنجشکی آواره بود
برایش بیا فکر جایی کنیم
و یا شب اگر سرد و تاریک بود
برای مترسک دعایی کنیم»

بیایید حالا که دلخسته ام
برای من امشب دعایی کنید
و در گوشه ای از دل گرمتان
برای دلم فکر جایی کنید

 

973 0

زند گی باغچه / بیوک ملکی


پنجره ی خانه ی ما بسته بود
آن طرف شیشه ها
باغچه، بی های و هوی
شاخه ها
منتظر قیل و قال
قُمری روی درخت
لالِ لال

دست باد
پنجره را باز کرد
پنجره تا باز شد،
ناگهان
حنجره ی قُمری روی درخت
چشمه ی جوشانی از آواز شد
باز هم
زندگی باغچه آغاز شد

 

961 0 5

راه / بیوک ملکی

 

در پیاده رو

گم شده میان جنگل شلوغ دست و پا

نگاه من

مثل این پسر که گیج مانده است و داد می زند:

«مادر مرا ندیده اید؟»

 

از صدای گریه های او

کاسه های چشم من پرآب می شود

با اشاره ی پدر به راه خود ادامه می دهم ولی

همچنان به ردّپای اشک های او نگاه می کنم

 

ناگهان

مادرش ز راه می رسد

بال می کشد به سوی او

بوسه می زند به روی او

صورت پسر پر از شکوفه های ناز می شود

در پیاده رو

چند غنچه بر لبان عابران

باز می شود

 

رو به راه می کنم

یک قدم نرفته، خشک می شوم

داد می زنم:

«پس پدر کجاست؟»

1626 0 2.64

دعا / بیوک ملکی


«الهی بمیرم برایت!
الهی بمیرم برایش!»

برای همه، مرده مادربزرگم
همیشه، برای همه

::

الهی نمیرد!

957 0

پیراهن پرواز / بیوک ملکی


مثل کبوتر به هوا می پرم
می روم
این طرف و آن طرف پشت بام
کوچه به زیر پر و بال من است
پر زدن از بام به بامی دگر
هرشب و هرروز خیال من است


منتظرم تا که بیاید نسیم
باز مرا پربدهد تا به اوج
تا بشوم قاطی یک فوج سار
پربزنم آن طرف شاخسار

::

مادرم از خانه مرا باز صدا می زند:
«پس تو کجا رفته ای؟
باز هوایی شدی!
خشک شده پیرهنت روی بند؟
پیرهنت را بیار
یکسره ابری ست هوا،
زود باش!»

::

می وَزَد آهسته نسیمی خنک
می رود
در تَنَم
او پر پرواز به من می دهد
کَم کَمَک
می روم
داخل پیراهنم
پیرهنم بال زنان می پرد از روی بند
می پرم
با پر و بال خیال
روی سیم
پیش دو تا یاکریم

اهل محلّه همه با هم مرا
با سر و با دست نشان می  دهند
خرّم و خوشحال، برایم همه ی بچّه ها
دست تکان می دهند

کوچه، چه کوچک به نظر می رسد
بازهم
می پرم از روی سیم
می روم
آن طرف ابرها
بعد هم از روی ابر
شیرجه ای می زنم
با دو معلّق وسط آسمان
مثل معلّق زدن قوطی «محمود خان»
می پرم
روی درختی بزرگ

باز می آید نسیم
یک دهن آواز به من می دهد
با دم گرمش همه ی شاخه ها
رقص کنان همهمه سر می دهند
چون که شب
جشن عروسی به پاست
در کجا؟
خانه ی هاجر که گل سرسبد روستاست

باید از این جا بروم زودِ زود
سوی بام
می شنوی؟
پر شده در هرکجا
بوی شام
شام عروسی چه قَدَر خوش مزه ست!

::

می پرم از عالم خواب و خیال
می روم
سوی بند
بند رخت

ناگهان
بادی ازآن دورها
می وَزَد
پیرهن شسته را
می کَنَد از روی بند
می بَرَدَش در حیاط
می زندش بر درخت
مادرم
پیرهن سرخ قشنگ مرا
مثل سیب
می کند از شاخه ها
می برد
سوی حوض
باز صدا می زند:
«بر سر بامی هنوز؟
خسته شدم بس که صدایت زدم!
پیرهنت را ببین!
خوب شد؟»

::

خوب شد!
چون که نبودم خودم
داخل پیراهنم!

 

1163 0